با خودت فکر میکنی دو سال زمان خوبیه برای فراموش کردن کسی، فکر میکنی حالا که توی یه شهر نیستین و حتی اتفاقی توی خیابون همدیگه رو نمیبینین دیگه باید از خاطرت پاک شده باشه . بعد یه شب خوابشو میبینی،به وضوح ، تمام حسها و بیقراریهای دوسال پیش برمیگرده ، وقتی صبح با سردرد بلند میشی و اخلاق نداری و با یکی دو نفر دعوات میشه میفهمی این که فکر میکردی ممکنه کسی رو یادت رفته باشه یه توهم بیشتر نیست و اون و آرزوش و علاقهای که بهش داشتی توی ناخودآگاهت همیشه زندهست
میروم سرکار و حقوق بخور و نمیرم را در سیصدُپنجاهُ اندی روز سال جمع میکنم ، تا چند روز از سال را بروم و کشورهای مورد علاقهام را ببینم ، و به درک که پول ما ارزشی ندارد و عوارض خروج از کشور هر دفعه دوبرابر دفعهی قبلو این صحبتا ، من سیصدُپنجاهُ اندی روزِ سال را جان میکنم و انوقت هنوز مسکو و پراگ و گلاسگو و وین را ندیده باشم؟؟ برای سفر هم منتظر همپا و همسفر و اینجور "هم"های دست و پا گیر نمیمانم ، خودم را برمیدارم و میروم که تنهاییهایم را ببرم جهان را نشانش دهم . من آدم خسیسِ پول خرج نکنیام اما مسافرت رفتن بحثش جداست که به تحریم و اوضاع اقتصادی و ترامپ هم ربطی ندارد ، ربط که زیاد دارد البته اما خب سیصد پنجاهُ اندی روز سال جان کندن که شوخی نیست .
پینوشت : بعله ! ما هنوز دلخوشیم به این آرزوهای سبزِ کودکانه،تا قبل از اینکه سیلی واقعیت حالمان را بگیرد.
آخ آقای ابتهاج ، آخ از آن فیلم ۳۶ثانیهای که نمیدانم مصاحبهی شما با کدام شبکه و با چه کسیست،
من این فیلم را هزار بار دیدهام ، شما در گوشهی سمت راست تصویر نشستهاید و پشتتان یک کتابخانه پر از کتاب است، با همان صدای دلچسبتان میخوانید : نشستهام به در نگاه میکنم،دریچه آه میکشد ، اینجایش مکث میکنید ، یک مکث کوتاه که انگار صدای آه کشیدن دریچه در خاطرتان زنده شده باشد ، بعد ادامه میدهید ، تو از کدام راه میرسی ، خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانیام در این امید پیر شد ، نیامدی و دیر شد . بعد دست راستتان را میزنید روی میز و با مخلوطی از آه میگویید همین. امان از این همین ، از این همین سادهای که میگویید ، اخ از این چند خط با صدای شما ، آقای ابتهاج .
با خودت فکر میکنی دو سال زمان خوبیه برای فراموش کردن کسی، فکر میکنی حالا که توی یه شهر نیستین و حتی اتفاقی توی خیابون همدیگه رو نمیبینین دیگه باید از خاطرت پاک شده باشه . بعد یه شب خوابشو میبینی،به وضوح ، تمام حسها و بیقراریهای دوسال پیش برمیگرده ، وقتی صبح با سردرد بلند میشی و اخلاق نداری و با یکی دو نفر دعوات میشه میفهمی این که فکر میکردی ممکنه کسی رو یادت رفته باشه یه توهم بیشتر نیست و اون و آرزوش و علاقهای که بهش داشتی توی ناخودآگاهت همیشه زندهست
ساعت یک و خوردهای تعطیلاتم را اینطور میگذرانم که از پیوندهای این وبلاگ میروم به آن یکی وبلاگ و چندتایی از پستهایش را میخوانم و فکر میکنم چقدر خوب مینویسه، و چرا من خوب نمینویسم؟؟ بعد میروم از پیوندهای این بروم در وبلاگ دیگری و دوباره حسرت بخورم بس که همه خوب مینویسند . بعضی از این خیلی خوب نویسها که آدرس صفحهی اینستاگرامشان را گذاشتهاند،عرصهی وسیعتری برای حسرت خوردن روی من باز میکنند،چطور میشود کسی هم خوب بنویسد، هم خوب عکاسی کند،هم یک ساز لامصبی را به شکل لامذهبی! خوب بنوازد،هم کلی کتاب خوب خوانده باشد ، هم این وسط خیلی خوشتیپ و زیبا باشد و کلی کسی باشد برای خودش و هم با کلی خفنتر از خودش معاشرت کند؟
یکی از این همهچی تمامها ، رزیدنتیست که در بیمارستان ایکس میبینیم که خیلی خوشتیپ و جذاب و نوازنده است و به اینها پولدار بودن را هم اضافه کن ، از آن لعنتیهایی که هروقت میبینیش دوست داری تو سر خودت بزنی که چرا انقدر . ؟؟ کلا طرف از آن آدمهاییست که افسردهات میکند از بس که خوب و کامل و تمام و اکسلنت است. من و دوستم هربار که او را میبینیم موقع برگشتن یک کرانچی میگیریم و توی تاکسی عین دو بدبخت فلکزده کرانچی گاز میزنیم و برایمان مهم نیست که صدای گاز زدن اینطور چیزها برای انهایی که اینطور چیزها را نمیخورند جذاب نیست. عین شتر کرانچی میخوریم تا اینهمه خوبی و کمال را بشورد ببرد.من کلا آدم دیدن چیزهای خیلی کامل نیستم، فکر میکنم مثلا اگر روزی بروم موزه لوور از دیدن آنهمه چیز آخرِ شاهکار،تشنج میکنم یا یکراست به حمام محل اقامتم میروم و خودکشی میکنم ، بسکه در این دنیای کوفتی هیچ کوفتی نشدم.به هرحال من از هرفرصتی برای توی سر خودم زدن و تاسف خوردن برای خودم استفاده میکنم . البته تمامش حسادت نیست و دیدن چیزهای خیلی کامل ، خیلی خوب یا خیلی عظیم به من حس ضعف القا میکند ( عجب آدم کمالطلب بیخودی )
داشتم میگفتم که یک و خوردهای شب تعطیلات سال نوام را از این وبلاگ به آن وبلاگ میروم و فکر میکنم اگر مثلا من از این آدمهای همه چی خیلی خوب بودم چطور میشدم؟ ولی من این خفن همهچی تمام نیستم،من کلا آدم متوسطیام ، خیلی خودم را بکشم از همین متوسط بودنم نزول نکنم ، گل کاشتهام !
هشتگ ازآنچه که آخر شبی به سرِ بیخوابمان میزند و هیچ ارزش دیگری هم ندارند!
عصر امروز رو کنار آدمهای واقعی گذروندم ، اونهایی که وسط حرف زدنت با ذوق بغلت میکنن و میگن آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود ، اونهایی که با تمام وجود ازت فقط و فقط بخاطر اینکه ۵۰کیلومتر توی راه بودی تا کنارشون باشی تشکر میکردن و میگفتن اومدن بزرگترین سورپرایز بود . اونهایی که موقع خداحافظی دستت رو فشار میدن و میگن خیلی مراقب خودت باش. اینا رو واقعی میگن ، نه از روی عادت ، نه از روی تکیه کلام.
امروز عصر رو جایی بودم که همه چیز واقعی بود، خندهها ، دلتنگیها ، خداحافظها.و شاید همین که از این آدمها دورم و فقط سالی یکبار هم رو میبینیم ، این دوستی رو انقدر خالصانه نگه داشته.
پینوشت: باید برای تو مینوشتم قدردانِ همهی دوستی و جنون دلتنگی هستم ( رادیو چهرازی )
من فکر میکنم این خاطرات فلان فلانشده اخر یک جا توی یک کوچهی بنبستی،توی خوابی ، توی دستشویی حتی، ما را خفت میکنند و از پا درمان میآورد ، من به اینها از سر کوچه تا درِ خانه فکر کردم ، بعد از انکه از ماشین پراید نقرهای پیاده شدم که آهنگ هایده پخش میشد : من از لبِ تو منتظر یه حرف تازهم ! و من به سانِ یک احمق ، اشکهایم را روی گونههایم حس کردم ! آیا باید هنوز این آهنگ من را یاد روزهای خاصی در سال ۹۵ میانداخت؟ آیا بهمن ۹۵ لعنتی نبود؟؟؟ آیا نمیتوانستم سه چهار دقیقه دیرتر سوار آن ماشین میشدم؟ آیا در تاکسیها هم خاطرات ما را پلی میکنند؟ آیا وقتش نرسیده یک لوزرِ آهکش بودن را ببوسیم و بگذاریم کنار و خودمان را بیش از این گیر نیاوریم؟؟
رخوتهای سر صبح ، انتظار جلوی آسانسور بیمارستان کودکان ، گفتن حرفهای تکراری و بیاهمیت با هم گروهیها، خندیدن به شوخیهای دسته سومی ،درس خوندنهایی که دو روز بعد از ذهنم پاک میشه، ریزش موهای سرم ، بند زدن صورتم ، در اومدن موهای دستم ، دلخوش شدنهای لحظهای به رویاهایی که فکر میکنی اتفاق خواهند افتاد، قیمت گرون کتونی ، مانتو ، شامپو و . ،قیمت بالای زندگی کردن و آینده داشتن ، پول نداشتنم ، همهی چیزای متناقضی که تو سرمه ، کارهایی که دلم میخواد انجام بدم و نمیدم ، کارهایی که دلم نمیخواد انجامشون بدم اما از روی عادت مدام درحال تکرارشون هستم ، قولهایی که به خودم میدم و میزنم زیرش،حرفهایی که از گفتنشون خوشم نمیاد اما به زبان میارم، گوشی که برای شنیدن گفتههای مورد علاقهم ندارم ،چک کردن مدام تلگرام به امید دریافت پیامی غیر از کانالهای تلگرامی، باز کردن قفل صفحهی گوشی و دوباره بستنش، انتظارکشیدن برای پر شدن تاکسی ، خورد ندارین؟نه ببخشید، آیندهی در تعلیقم ، حال خوب که دوام نداره ،خبرهای بد که تموم نمیشن ، اتفاق نیوفتادن چیزهای خوب ، چقدر از همهی اینها خستهم.
اگه تونستین، ۶ دقیقه و ۴۴ ثانیهی جمعهتون رو صرف گوش کردن به این آهنگ کنین . من هربار رو تختم دراز میکشم و خیره میشم به سقف و با این آهنگ به بالا و پایین شدنهای زندگیم فکر میکنم . به اینکه یبار حالت خوبه ، یبار آرومی ، یبار پر از هیجان ، یه بار راکد ، یه بار فکر میکنی اگه تلاش کنی میشه ، یبار سلاحتو میندازی و پرچم تسلیمتو بالا میبری . برام یه تعبیر از زندگیه
پینوشت : نیازمند به فی.لتر.شکن
با دوست صمیمیام!!که باید در این واژه اندکی تامل کنم و جایگزین مناسبی برایش پیدا کنم،بعد از سه ماه قرار گذاشتهایم که چهارشنبه هم را ببینیم،واقعیت این است که علاقهای به این دیدار ندارم و از این بابت هم عذاب وجدان دارم.
کسی که قبلتر ها از او نوشته بودم که سرطان دارد و بستری بود،حالا دوباره بستری شده ، علت : افت سطح هوشیاری ، خبر مردن او انقدر ناگوار خواهد بود که این به تعویق افتادن ها هیچ از فاجعهاش کم نمیکند.
به مامان گفتم که برایش غصه نخورد چون غصه خوردن چیزی را حل نمیکند ، گفتم انقدر در ابعاد این فاجعه نگردد و به تمام وجوهش فکر نکند، گفتم به جز پذیرش این دردهای کاری ، هیچ چیز از دست ما برنمیآید . برایش از کودکان بخش خون گفتهام ، که کوچکند و روی دستهای ظریفشان از تزریقهای مدام کبود است، که تمامشان شکل هم شدهاند چون که موهایشان ریخته و چشمهایشان گرد شده و لاغر و نزار.اینها را گفتم ولی حرف مفت زدهم ، من همیشه برخلاف چهرهی محکمم ضعیف بودهام و این حرفها برای دهان ضعیفی چون من بزرگ است . من هنوز به دنبال معجزه میگردم ، حس میکنم تاب تحمل اینها را ندارم .و همواره انتظار چیزی را میکشم که این وضعیت را بهبود بدهد، تقصیر خودمان هم نیست ، همیشه انتظار ناجی و نجاتبخش را میکشیم . میگوییم نجاتدهنده در گور خفتهاست اما حقیقت این است که در ته قلبمان منتظریم . منتظر یک رویداد غیرمنتظرهی شفا بخش ، چیزهای سرگرم کنندهای مثل عشق ، که ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش ، و هر دفعه ، یک بار به خودت میآیی و میبینی هنوز در ته دهانت زهرماری زندگی را احساس میکنی و میخواهی که پایت را از این بازی کسالت آور بیرون بکشی.
حالا چهارشنبه باید بروم و با دوستی که هیچ چیز مشترکی بینمان باقی نمانده ،بگویم که زندگی برایم لذت بخش است،چون ادم برای کی میتواند بگوید که چقدر روحش زخم خورده ؟بگوید تاریکیها که قرار بود کنار بروند و ما که امیدوار بودهایم همیشه پس چرا هیچوقت هیچچیز سبز تر نبود ؟؟ و بهار چرا دلتنگکنندهتر از پاییز بود؟
اگه روزی ماشین داشته باشم و دیگه مجبور نباشم اینهمه با تاکسی برم این ور اون ور، حتما دلم برای اظهار فضلهای هموطنانم در وسایل نقلیهی عمومی تنگ خواهد شد ، نمونهش همین امروز ،
از رادیو داره گزارشی راجب نمایشگاه کتاب تهران پخش میشه ، من به انگشتهای سرخ از سرمام نگاه میکنم، آقای جلویی کاملا جدی و شاکی انگار که ریشهی مشکلاتِ اقتصادی و غیره رو پیدا کرده باشه میگه "ملت دارن غرق میشن اینا راجب کتاب حرف میزنن "، من کماکان به انگشتهای سرخ از سرمام نگاه میکنم و سعی میکنم خندهم نگیره .آقای جلویی که فکر میکنه خیلی با نمک و کوله ، پیاده میشه و به راننده میگه سپاس ، و میره که توی افق غرق بشه.
هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچکدام از شوهرخواهرها و زنداداشها و برادر و خواهرزادههایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونهی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانهی مادربزرگ مهمانی بود و فامیلها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانوادهی چهار نفرهای داییام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان اشنا بود . دخترخالهاش را میشناخت ، شوهر دختر خاله اش را نه ، اسم پسر داییاش را بلد بود ، اسم زن و بچههایش را نه. داییام گیرکرده بود میان پنجاه شصتا آدمِ تازه با پنجاه شصتا اسم تازه ، گفته بود که اسامی و نسبتهای همهی اشناهای درجه دو را برایش بنویسند روی کاغذ ، و هر از چندگاهی بین مهمانیها میرفت و به جزوهاش نگاه میکرد ، تا ضایع نکند ! به مدت ده شب اول اقامتش در ایران ، هرشب خانهی مادر بزرگ پر بود از سبدهای گل و جعبههای شیرینی و شکلات . و برای یک بچهی هفت ساله چی لذت بخش تر از ده شب مهمانی و بازی با هم سن و سالها و رهایی از قوانین توی خانه ؟؟ تازه بعد از شب دهم ،ورق برگشت و خانوادهی میزبان ما ، مهمان دعوت گیریهای اقوام و آشناها شد و چندین شب هم یکطور دیگر خوش خوشانمان بود. امشب اتفاقی سیدی عکسهای آن سال را پیدا کردم ، چندتا از آدمهای توی عکسها مردهاند ، چندنفر از ایران رفتهاند ، چند نفر ازدواج کردهاند، بچه دارند ، ما بچهها توی بیشتر عکسها ژولیده و برافروخته از بازی و بدو بدوئیم . چیزی اما توی تک تک عکسهای آن سال مشترک است و آن حقیقی بودن همه چیز است ، حقیقی بودن گریهی شادی پدربزرگم وقتی دم در دایی را بغل کرده ، جانماز پهن کردن و نماز شکرانه خواندن مادربزرگ لحظهی ورود دایی به خانه ، همه چیز ، شادیها و خندهها و در اغوش گرفتنها . من خیلی آدمِ نوستالژیبازِ آه یادش بخیرِ اون که رفته دیگه هیچوقت نمیادی نیستم ، اما حالا توی تختم زیر پتو چپیدهام وفکر میکنم آیا هیچوقت ، دوباره ،هیچکدام از تمامِ ما آدمهای توی آن عکسها، مثل آن سالها شادِ واقعی خواهیم بود؟ بعید میدانم !
گاهی با خودم فکر میکنم که مردم ما کی دست از پشت سر هم حرف زدن ، مسخره کردن این و اون ، ادای فلانی رو گرفتن و سوژه کردن همدیگه برمیدارن ؟؟
و جوابی که هردفعه به خودم میدم اینه که هیچ وقت ، مردم ما هیچوقت دست از خاله زنک بازی و مسخره کردن و . برنمیدارن . چون ما ایرانیها کلا آدمهای طنازی هستیم:/ آدمهای مهمون نوازی هستیم ، آدمهای خونگرمی هستیم ، آدمهای بافرهنگی هستیم ،آدمهایی با طبع شاعری هستیم. و همهی اینها بخورد توی سرمان کاش ، حالا که زدیم و گند خیلی چیزها رو در آوردیم
من صبح در حالی که از شکم درد نمیتونستم صاف وایستم بیدار شدم و فهمیدم برای دومین بار تو پونزده روز گذشته شدم و با خودم فکر کردم مگه چقدر این زندگی خوش میگذره که تازه باید دوبار هم بشی ؟؟ بعد به زور کمکهای صادقانهی خانوادهی دوست داشتنیِ بروفن دردم رو مخفی کردم و رفتم بیمارستان . هوای صبح یجوری ابری و غمگین بود که دلم میخواست سر راه یه پرس گریه کنم و بعد برم بخش .
بعد منِ ِ بی اعصاب ، همونی که تا دیروز به مریض بیچارهای که چندین هفتهست کاندید عمل قلبه و واقعا از بستری بودن و هی و هی امپول خوردن خستهست حق میداده و براش توضیح میداده تا راضیش کنه، امروز اما اونی بود که در جواب مریضی که گفت من نمیذارم دانشجو بهم دارو بزنه ، فقط تونست ولوم صداش رو برای گفتن به درک کم کنه ! بعد رفت دارو رو پرت کرد تو تریتمنت و در حالی که حالش از خودش و زندگی بهم میخورد از پنجره به هوای غمگین بیرون که دیگه غمگین نبود نگاه کرد.و وقتی چند لحظه بعد مریض بیچاره اومد بیرون و صداش کرد که بیا، دلش میخواست به حال خودش و چهارده تا مریض بخش گریه کنه !
ما چه اشرف مخلوقاتی هستیم که با بهم خوردن بالانس چندتا هورمون از این رو به رو میشیم ؟ و چرا این بهم خوردن بالانس چندتا هورمون عذر موجهی نیست برای اینکه فقط روی تختت بشینی و گریه کنی ؟؟ چرا نمیشه این چیزها رو برای کسی توضیح داد و درک شد ؟
این خیلی بده که بیعدالتیها و یها رو ببینی و نتونی کاری کنی ، نه که توی یک کشور یا یه اجتماع خیلی بزرگ، که توی زیر گروههای کوچکتر ، ببینی که هر قشری برای خودش یه کلونی تشکیل داده و اونجا مشغول ی و کلاه گذاشتن سر بقیهست. تازه اگه هم یه روز صدات در بیاد و چیزی به کسی بگی ، یه لبخند ژد تحویلت میده و میگه "ای بابا، تا بوده همین بوده" . این یعنی ما به لجنزاری که توشیم عادت کردیم و خستهتر از اونیم که برای شرایط کاری کنیم .
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند
گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش ، روحی
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم
ماگوت بیکل
آه دختر ، یه مدت مینشستیم با هم از عمیق ترین دردایی که روح آدمو نابود میکرد حرف میزدیم ، حالا اون ازدواج کرده و دیگه حرفی برای زدن نداریم ! یه ساعتی که با هم بودیمو همشو با "چه خبر؟سلامتی" سر کردیم.
اون راجب قیمت ماشین ظرف شویی حرف میزد . مثه اینکه ماشین ظرف شوییها چندتا کلاس دارن که کلاس آخرشون ظرفارو خشکِ خشک تحویلت میده ! چه نعمتی! منم برای اینکه بگم تو جریانم گفتم اره همه چی خیلی گرونه!فر بوش شده ۱۶ملیون ! اینم از یکی شنیده بودم !به هرحال نباید عین بز وایستی و آدما رو موقع حرف زدن نگاه کنی،باید چیزی بگی که نگن هیچی نمیدونی.و همزمان داشتم باخودم فکر میکردم دونفر آدم اول زندگی مگه چقدر ظرف دارن که ماشین ظرف شویی بگیرن . تو سرم داشتم به نفس تنگیم که دوباره برگشته و به مهارکنندههای بازجذب سروتونین هم فکر میکردم . ولی دیگه نمیشد اینارو به اون بگم ، چون دوماه دیگه جشن عروسیشه و خب چرا باید گند بزنم به حال دختری که دوماه دیگه عروسیشه ؟ یه ساعت با هم بودیم و یه کتاب بهم هدیه داد . یه کتاب از داستایفسکی. رو صفحهی اول کتاب برام نوشته بود که زیاد فکر نکنم و زندگی کنم . و اینکه نمیشه این دوتا کارو با هم کرد . یچی تو همین مایهها . دختر! دنیا خراب شد رو سرم . همصحبت شبهای تاریک زندگی من حالا برای تولدم به من یه کتاب از داستایفسکی داده و روش نوشته که زیاد فکر نکنم.بعد دوباره اومد تو سرم که اگه به یکی فحش بدی خیلی بهتره تا رو کتاب داستایفسکی براش بنویسی که فکر نکنه . به هرحال منو اون دیگه حرف مشترکی برای گفتن نداشتیم . یکم دیگه با هم موندیم و راجب آرایشگاه و تالارها و اینکه آیا عروسیش مختلطه یا نه صحبت کردیم و بعدش هم خداحافظی کردیم. کاش نمیدیدمش ، کاش اون جمله رو روی کتاب ننوشته بود ، کاش بجاش برام یه ویدئو از استندآپ کمدی حسن ریوندی میفرستاد و میگفت که فکر نکن و زندگی کن ! اینجوری حتما درد نابودی این دوستی کمتر بود و منم سعی میکردم فکر نکنم ، فکر نکنم ، فکر نکنم .
دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بیانگیزم ؟ بیانرژیام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خستهام؟ این بیحوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدمها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط هرروز رو به شب میرسونم ؟ چرا صبحها که پا میشم انقدر بی رمقم ؟ چرا عصرا فقط میتونم بخوابم و هیچکاری نکنم؟ من واقعا دوست دارم چیکار کنم ؟ چی از جون زندگی میخوام ؟ هدفم چیه ؟ واقعا میخوام برم از ایران ؟ حداقل تا دو سال آینده نه ، چرا نمیرم پنج شش ترم باقیموندهی زبانمو تموم کنم ؟ چرا همه چیز ول شده و رهاشده یه گوشه مونده؟ چرا جوری زندگی میکنم انگار هنوز ۲۰سالم نشده و وقت زیادی دارم ؟ چرا در و دیوار اتاقم منو خسته میکنه ؟ چرا گوشهای ندارم که بهش پناه ببرم و حالم خوب شه؟ چرا حالم خوب نمیشه ؟ خوب چیه اصلا؟ چرا هردفعه به خودم میگم هنوز واسه شروع دوباره دیر نیست ، ولی بعدش حتما حال جسمیم بد میشه و مجبورم این برنامهی لتس دو ایت رو میندازم عقب . همین الان ، من ناراحت و غمگینم ؟ نه مطلقا حس ناراحتی ندارم ، حس خوشحالی هم ندارم ، پس چمه که انقد بی حوصله و بی رمق افتادم رو مبل و فکر میکنم که چرا توی این راهرو هیچ دری نیست که رو به یه مامن همیشگی و دائمی باز شه . چرا تمام حسهام مثل یه استراحتگاه بین راهیه و من همیشه برمیگردم به جای همیشگیم.به جملهی تباهکننده و منفورِ خب حالا که چی؟
پسر سی سالهای روی تخت شمارهی چهار بخش افتاده و از ساعت سه و نیم بعد از ظهر تا هشت و ربع که شیفتم تموم بشه به فاصلهی هر پنج دقیقه یک حملهی تشنج تونیک کلونیک داره ،ما از صدای لرزش تخت برمیگردیم و متوجه شروع یه حملهی جدید میشیم. از دست ما و رزیدنتهای نورولوژی فقط همین برمیاد که با چهرهای غم زده به تشنجهاش خیره بشیم و فکر کنیم که بیچاره،با این سنش!
از یکی از روستاهای اطراف اومدن ، پدرش میگفت تو بچگی یبار معلم زده تو سرش بعدش رفته اتاق عمل و سرش عمل شده ، اینکه چه عملی و اینکه چیکار کردن رو سرش رو نمیدونه.
علم هم چیز مسخریهای، همیشه وقتی بهش نیاز داری ، کاری ازش برنمیاد !
ببین ، من از خدامه منو یکی از اون انبار کوفتی پرت کنه بیرون،فکر کردی خیلی عاشق کارمم؟من دوست دارم شب که خوابیدم یکی با دیلم بکوبه تو سرم صبح بلند نشم برم اونجا دوباره لیست ورود وخروج امضا کنم.من بخاطر ماهی سیصد تومن باید از هرچی دوست دارم بگذرم ؟
دیالوگ/صابر ابر
از کنار کافهی مورد علاقهم در خیابون مورد علاقهام،در هوای خنکِ موردعلاقهی پاییزیم میگذرم و از پشت شیشههای رنگیش به نور لایت و میزو صندلیهای لهستانیش نگاه میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای روزهای قبل تنگ شده! سه چهارسال پیش!من فقط بیست و سه سالهام و تمام حسهای گرم و دنج دنیا رو یجوری بیاد میارم انگار سالها پیش اتفاق افتادن ! سالهای دور گذشته.
هرچقدر که آدمهای جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدمهایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدنها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفرهای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خودم باشم.آدمها رو کنارم بیشتر از دو سه ساعت متوالی نمیتونم تاب بیارم.بعدش یه چیزی هی تو وجودم آلارم میده که پاشو به برو تو خلوت خودت ، چی داره از این همصحبتی گیرت میاد؟ الان وقتی عکسهای دست جمعی آدما رو میبینم _مثلا کوه رفتنهای دست جمعی یا سفرهای اکیپی_دیگه مثل قبل دلم نمیخواد که ای کاش آدمهایی بودن که من هم بتونم کنارشون یه شادی حقیقی رو تجربه کنم ! حالا اولین چیزی که بعد دیدن عکسها میاد تو ذهنم اینه که ببین چقدر پشت سر حرف زدن و چقدر شوخیهای آبکی و خندیدنهای زورکی تو این جمعها بوده! من بزرگ شدم یا بدبین؟
یبار تمام کارهای عجیب و شاخدرآوری که تو این دوماهه تو محیط کارم دیده بودم رو اینجا نوشتم و تا خواستم ذخیره و انتشار رو بزنم دستم خورد و کلا صفحه رو بستم . اول خیلی حیفم اومد از اون همه زمانی که گذاشتم واسه نوشتن.ولی بعد فکر کردم شاید واقعا نباید اون همه سیاهی و پلیدی اینجا ثبت میشد.شاید باید رها کرد که بره.الان فقط میخوام بگم من تو همین دوماهه اونقدری نامردی و کمبودها و عقدههای جمع شده تو وجود آدما و زیر پا خالی کردن دیدم که دیگه هیچ شأن و ارزشی برای این اشرف مخلوقات قائل نیستم و میدونم که هیچ کاری،تاکید میکنم هیچ کاری از بشر دو پا بعید نیست و جدا میتونم بگم دیگه هیچ انتظاری ازش ندارم. و کاملا مومن شدم به جملهی لوث و جا و بیجا بکار برده شدهی: آنچه که مرا نکشد ،قویترم میکند !
به برنامهی آذر ماهم نگاه میکنم ، به ۱۳۸ساعت اضافه کارم ، به روزهایی که خالی نیستن تا من به کارهای موردعلاقهم برسم دلم میخواد همین حالا کسی رو سفت بغل کنم و به حال زندگی به فنا رفتهام زار بزنم . غمگینم تمام روزهام دارن توی اون بخش کوچیک لعنتی با ادمهای لعنتی میگذرن و من چطور باید به آینده امیدوار باشم؟ کجاست یه روزنهی کوچک تو من ازش دنبال نور بگردم؟ با کدوم کلمهی دروغین باید روح نابود شده و تکهپاره شدمو وادار کنم که باز فردا صبح از خواب بلند بشه؟ «دیگر جا نیست،قلبت پر از اندوه است،خدایانِ همهی آسمانهایت بر خاک افتادهاند» خسته ای ، اونقد خسته که انگار سالهاست راه رفتی وبه شهری نرسیدی کسی بهت میگه اشتباه اومدی میگه اینجا جایی نیست که میخواستی بیای تو از بیتوانی و یأس به زانو در میای،و کسی نیست که حتی خستگیت رو ببینه ، و چیز روشنی توی دلت بذاره
دوست دارم بیشتر کتاب بخونم و بیشتر گیتار تمرین کنم . حتی حالا دلم میخواد برگردم و دوباره یه سری از کتابهای درسیمو بخونم . چون وقتی تو محیط کار قرار میگیری میفهمی کدوم یکی از اون درسها واقعا لازم و کاربردی بود و کدومش مزخرف و حاشیه.بگذریم،میخواستم بگم این روزا خیلی دلم میخواد که بیشتر به هنر و ادبیات مشغول باشم چون کاملا احساس نیاز کردم بهشون و فهمیدم که چقدر واسه ادامه دادن بهشون نیاز دارم . اما دائم شیفتم و زمانهایی که خونهم اونقد خستهم که نمیتونم از جام ت بخورم . یه خستگی عجیب جسمی که نمیدونم چطور میشه از شرش خلاص شد . بخاطر شبکاریها تایم خوابم بهم خورده و شبها با اینکه خستهام سخت و دیر خوابم میبره و تو طول روز همش خستهم . نمیخوام اینطوری باشم . اصلا دلم نمیخواد که کار تمام علایقمو از من بگیره!یعنی نباید بذارم که اینطوری بشه . نباید بذارم نباید بذاری نباید بشه با خودت تکرارش کن !
ما دهنمون توی زندگی صاف میشه ، تحقیر میشیم ، میدوویم،عرق میریزیم ، و آخر به هیچی نمیرسیم . میدونی چرا؟چون آرزوهامونو تا یه قدم بهش نزدیک میشیم ، سی قدم ازمون دور میکنن ، این زندگی یه جوون از قشر متوسط ایرانیه،
افسرده ، جر خورده ، ناامید ، متلاشی .
خونه برای من شده شبیه خوابگاه ، که از بیمارستان برگردم ، بخوابم ، دوباره بیدار شم و برم بیمارستان . شیفتهای ترکیبی داره پدرمو در میاره ، هیچ قوتی برام نمونده که به هیچ چیز دیگهای فکر کنم ، به گرانی بنزین ، به آیندهی نابود شده، به هیچ چیز. غروب با نفس تنگی از خواب بیدار شدم و درحالی که روی تختم نشسته بودم و تلاش میکردم که یه دم عمیق بکشم ، تو تاریک روشن اتاقم به این فکر کردم که چرا باید سهمم از سالهای جوونیم ، افسردگی و خستگی باشه.چرا نباید کوچکترین زمانی برای کارهای مورد علاقم داشته باشم .
قراره سه تا طرحیهامون رو تمدید نکنن ! نمیدونم این ایده به ذهن مبارک کدوم آدم شکم سیری رسیده . اگه اونا تمدید نشن، ما فقط چهار نفر میمونین . چهارنفری که همینطوریشم تو هر ماه چندتا شیفت صبح/شب،عصر/شب و صبح/عصر میدیم . اگه اون سه تا هم برن ما باید توی بیمارستان بمیریم . دیگه حتی زمانی برای نفس کشیدن نخواهیم داشت . چطور میشه با چهار نفر برای یک بخش برنامهی ماهیانه چید؟؟
از اینکه اینهمه تو سرمون میزنن و ما نمیتونیم اعتراض کنیم خستهم ، از این وط/ن متعفنِ شوم و نحس خستهم.
دل مرده ، ماتم زده ، افسرده ، با خندههای مضحکِ بی فردا و بدون اطمینانمان . خدایا ، چقدر دلم خبر کوچکی میخواهد که خوشحالم کند ، چقدر دلم یک چیز خوب میخواهد ، حالا که چیزهای خوبِ مدنظرم را به اندازهی چیپس سرکهای مزمز پایین آوردهام ، حالا که دلم به هیچ چیز گرم نمیشود ، کاشکی یک اتفاق خوب میافتاد . کاش همه چیز انقدر سیاه نبود ، کاش انقدر لاچاره و تنها رها شده نبودیم . چرا زندگی باید انقدر سخت میشد ؟ ما که چیز زیادی نخواسته بودیم هیچوقت .
حس من به زندگیام ، به زندگی خودم و همهی آدمهای مثل من ، این است که گیر کردهایم توی یک کوچهی بن بست، راه برگشتمان را نابود کردهاند . دارم غرق میشوم توی یک اقیانوس از ناامیدی و بیفردایی ، دست و پا میزنم که فرو نروم. آدمهایی که شاهد دست و پا زدنهای منند ، لبخند میزنند و میگویند : دلت خوشه. میگویند : بعدش چی؟؟ من اما فقط میخواهم که فرو نروم . میدانی ، ما راستی راستی داریم میمیریم . هیچ چیز روشنی شاید منتظر ما نباشد، من در اوایل دههی دوم زندگیام ، درست اول جوانی لجن زدهام هستم ، وجه عاطفی و هیجانی زندگیام ، مثل یک مرداب راکد و بوگرفته شده است . نه هیچکس عاشق من است ، نه من عاشق هیچکس هستم . روحیهیام روز به روز خاموش و خاموش تر میشود . به سو سو زدن افتادهام و فکر میکنم همین روزهاست که بسوزم . یاس در من ریشه کردهاست . فکر کردن به آینده ، من را دچار حملهی عصبی میکند ، فکر میکنم که عروسک خیمه شب بازی عدهای هستم و مجبورم به ساز آنها برقصم بی آنکه از این رقص لذتی ببرم . غمگینم ، شبیه یک پیرزن هشتاد ساله، افسردگی را در کمینم میبینم . من اما فقط میخواهم که فرو نروم ، توی ذهنم ، رویا میبافم ، رویای روزی که از این فلاکت نجات پیدا کردهام / کردهایم . این رویا برایم دور و بعید است ، غمگین تر از آنم که به چیزی دل خوش کنم، من فقط میخواهم که فرو نروم دست و پا میزنم ، برای همین.
بدترین جاش اونجاست که میفهمی هیچ چیز قرار نیست حالتو خوب کنه، انگار واقعیت مثه یه سیلی محکم و ظالمانه خورده توی گوشت زندگی سخته ، بیرحمه ، و تو توی این بی رحمی تنها هستی . مثل سه صبح امروز ، که توی حیاط بارونی و سرد بیمارستان بلند بلند گریه میکردی ، و میخواستی که همه چیز تموم شه و برات مهم نبود که فرار کار آدمهای ضعیفه ، میخواستی که آدم ضعیفی باشی، اما خوشحالتر ، اما خوشبختتر .
دوست داشتم که دل خوشی داشته باشم ، مثل اون آدمایی که تو برنامههای شبکه نسیم ، رو ردیفهای مرتبی کنار هم مینشینند و یک لبخند رضایت روی صورتشان دارند و هی دست میزنند و هی با صدای بلند میخندند . انگار که اصلا مال این ورها نیستند . انگار از سیارهی دیگری آمده اند
توی وجودم احساس خالی بودن میکنم ، حس بی پناهی ، بی آینده،بی هیچیز. کلمات اونقدری قدرت ندارن که وقتی مینویسم از درون حس خالی بودن میکنم ، بتونم بیان کنم که چقدر تهی و خسته و افسردهم . هیچ رمقی برای ادامه دادن ندارم، هیچ امیدی ایضا. حس رهاشدگی میکنم . حس ادمی که توی غربت گیر کرده باشه و هیچ کس نباشه که اون رو به یه چای گرم دعوت کنه. حس آدمی که توی سیاهی پیش میره حس آدمی که خودمم ، که روح و جسمش تاریکه .
وقتی کسی از افسردگی حرف میزنه ، وقتی اونقدری محتاج شده که اذعان میکنه که حالش واقعا بده، چرت ترین چیزی که میشه بهش گفت اینه که : از زندگیت لذت ببر. مطمئنن اون آدم قبل از اینکه نیاز باشه کسی بهش یادآوری کنه بارها و بارها خواسته از زندگی لذت ببره و هزارتا راه هم امتحان کرده . با گفتن این حرف فقط حالش بدتر میشه. فقط تو ذهنش میاد که وقتی همه میتونن ، چرا من نمیتونم از این چیز نحسی که بهش دچارم لذت ببرم ؟
نمیدونم که اینبار میتونم از این تاریکی بگذرم یا نه .
امروز صبح ، بین ساعت هفت و ربع تا هفت و نیم ، اتفاقی تو بخشمون افتاد که چیزهای مهم و بزرگی به من فهموند ،که تغییرم داد ، من رو با یه مفهوم جدید و مهم آشنا کرد . درد آدمها رو عوض میکنه . و نه فقط دردی که خودت کشیدی و لمسش کردی، گاهی دیدن رنج و درد آدمها ، پیچاپیچ زندگیشون و عذابی که سرنوشت به اونها تحمیل کرده ، مثل چکشی به روح تو ضربه میزنه ، شکل اون رو تغییر میده ، و تو رو به آدم دیگهای تبدیل میکنه ، آدمی شاید صبورتر، خوددارتر ، آرومتر و بی شک غمگینتر . اون غمی که درونمایهی اصلی زندگی. اون غمی که شاید ظریف کاریهای پیکرهی روحت باشه .
حالا دارم تمام چیزهایی که قبلا میگفتم را ، مثل تنهایی و دلتنگی و افسردگی را با پوست و گوشت و استخوان و هرچیزی که درم هست لمس میکنم با اینکه حرفی ازشان نمیزنم . دارم همهی انها را زندگی میکنم.زندگی ! که حالا حالم ازش بیشتر از همیشه بهم میخورد . زمستان شده، اما هنوز پاییز است. بهار پاییز است ، تابستان پاییز است،زمستان، حتی زمستان که پیشتر دوستش میداشتم حالا پاییزی غمانگیز و افسرده کننده است . میخوام که با کسی حرف بزنم بدون انکه بخواهد به من ثابت کند که از من بدبختتر است . دیروز که در خیابان راه میرفتم و روح تاریکم را اینور انور میبردم ، حس کردم چقدر از مردم این شهر بیزارم ، از خط چشم پهن و پررنگ زنهای چهل ساله ،از آمبره و چسب روی بینی ، از بدنسازی و فیتنس،از ای اینستاگرام ، از سیگار ، از لاس زدن با مردها، از ادای خوشبختی را درآوردن . از ادای خوشبختی را در آوردن از ادای خوشاز این آخری بیشتر از همه بیزارم. دلم میخواهد که روزی بروم توی یک شهر دیگری خودم را گم و گور کنم . یک روزتمام میان آدمهایی که نمیشناسمشان و نمیشناسندم راه بروم ، به این فکر کنم که چطور باید هنوز ادامه بدهم وقتی که دیگر هیچ شوقی برای زندگی برایم باقی نمانده، و وقتی به نتیجهای نرسیدم ، خودم را از یک ارتفاع پرت کنم ، و تا زمان سقوط به این فکر کنم که آیا هیچوقت دلم برای این زندهگی تنگ خواهد شد؟
ذهن من دیگه گنجایششو نداره . واقعا دیگه دارم همه چیز رو پس میزنم . کاش همهمون با هم بمیریم. کاش یچی بشه و کل این کشور متعفن حال بهم زن با هم نابود شه. ما بمیریم. همه با هم بمیریم تا دیگه شاید این غم ، شاید این بغض کوفتی تموم شه.شاید نحسی تموم شه . بعدتر تو تاریخ مینویسن که صبح یه روز، یه کشور با تمام مردمش ، از فرط غم نابود شد. اون مردمو یادتون نیاد شاید . اونا آدمهایی بودن که جونشون، آرزوهاشون، امید هاشون برای هیچکس تو دنیا اهمیت نداشت. اونا یه جای کوچک تو یه جغرافیای نحس و سیاهِ کرهی زمین بودن. فقط غم بود که آوار میشد رو سرشون. اونها جانهای اضافیای بودن که باید از کرهی زمین حذف میشدن .
اونقدری حالم بده که نمیدونم چطور باید دووم بیارم ، لعنت به اینجا، لعنت به ما ، لعنت به همهمون .
ما حالمون هیچ وقت خوب نمیشه، من اینروزها ، هربار که میخندم ، بعدش خنده تیر میشه میره تو قلبم . ما حالمون هیچوقت خوب نمیشه و جای زخمهای ما چرک میکنه و از عفونت و گندش میمیریم . بغض ما اخر یه روز راه نفسو میبنده، فریادی که هربار خفهش کردن و خفهش مردیم تومور میشه و ما رو از پا درمیاره . چرا حال ما هیچوقت خوب نمیشه؟
چرا حرفهای مشترکم با آدمها ، با دوست صمیمیام حتی ته کشیده و عادت کردیم به یکسری شوخیهای بی سر و ته؟ چرا به هیچ چیزی مشتاق نیستم و شوقم رو برای همه چیز از دست دادم؟ چرا دائما خستهم و توی یک هفته حداقل چهار روزش رو سردرد دارم ؟ چرا دیگه دلم نمیخواد چیزی رو برای کسی تعریف کنم ؟ چرا طوری زندگی میکنم که انگار دوهفتهی بعد میمیرم ، و همه چیز رو رها کردم که فقط بگذره؟ چرا خودم رو فراموش کردم و دیگه جوشهای صورتم و ریزش موهام برام اهمیتی نداره؟ چرا دیگه دوست ندارم اتفاقی بیوفته و منتظر چیزی نیستم؟ چرا هیچکس رو باور نمیکنم؟ چرا انقدر همه چیز بیهوده و مضحک و حال بهم زن و کسالت آور شد؟دوست دارم گریه کنم، اما چرا گریه هم دیگه دلِ تنگ ادمو آروم نمیکنه؟!
آدم تو انتخابهاش تنهاست ، همونطور که تو دلتنگیهاش تنهاست . همونطور که تو تمام زندگیش تنهاست . نیمههای شب از خواب بیدار میشی و دلت تنگه . بعد با خودت تکرار میکنی که اصلا انگار ما را با دل تنگ زادهاند . این جمله تمام سالهای زندگیتو تو خودش جا داده ولی انقدر لوث و دستمالی شده که وقتی میگی انگار ما را با دل تنگ زادهاند هیچکس موهای تنش سیخ نمیشه بس که این جمله غمگینانهس . من نمیدونم چرا سهم ما از زندکی فقط بغض بود و تنهایی . و چرا هربار که از شدت بغض فک پایینمون میلرزید هیچوقت خودموت رو محق ندونستیم که گریه کنیم. همیشه انگار اون آدم گناهکاره ما بودیم . اونکه باید معذرت میخواست ما بودیم. اون که باید گذاشته میشد و رها میشد ما بودیم . اون که انتخابهاش همیشه نتیجهی بدی داشت ما بودیم . زندگی چیز سگیه ! وقتی اینجوری میگم انگار انتقام تمام این سالهای گند و گه رو ازش گرفتم . از زندگی که حال بهم زنه و بهت اهمیتی نمیده . به تو که هیچوقت حق خودت ندونستی که دوست داشته بشی،که خوشبخت باشی، که خوشحال باشی. و تنها دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی بوده که هیچوقت رهات نکرده
همهی آدمها تنهان ، اما بعضیها بیشتر .
دچار تکرار شدم ، هیچ چیز تازهای نیست ، البته به جز غم ، که هربار یه جور تازهای رو دل ادم فرود میاد ، باقی چیزا تکراریه ، هیچ حرف تازهای ندارم که بگم ، شش ماه دوستم رو ندیدم و هفتهی دیگه قراره ببینمش،اما مطمئنم بعد اینهمه مدت هم که هم رو ببینیم ، چیز تازهای برای گفتن نداریم ، یه دیدار کسالت بار مثل وجههای دیگهی این زندگی کسالت بار.
دیروز صبحکار بودم ، ساعت شش و نیم تو خیابون بودم و اولین کسی بودم که رو برفهای خیابون پا میذاشتم. ده دقیقه طول کشید تا برسم سر خیابون اصلی و خدا میدونه چه بغض بی پدر مادری بهم دست داد وقتی فکر کردم که تا بیمارستان باید پیاده برم . یه ماشین پلیس دیدم و بهشون گفتم منو تا یه جا ببرن ! از اون تجربهها بود که عمرا فکر میکردم تو زندگیم تجربه کنم . یعنی میدونستم که شاید یه روز از یه راننده کامیون وسط جاده بخوام منو تا یه جایی ببره، ولی ماشین پلیس؟؟ عمرا ! خلاصه پلیس این مملکت یک جا و در یک نقطه به دردم خورد عجبا!
تو حیاط بیمارستان پر از برف بود و من حیران مدیریت بحران استانم شدم ! درحالی که یک هفتهست هواشناسی اعلام برف شدید کرده ، بازم راهها بسته شد ، برق و آب قطع شد و باقی ماجرا .
امروز موقع ناهار خوردن رشت زمین لرزه اومد. این اولین بار بود تو زندگیم زمینلرزه رو حس میکردم . وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر میکردم . خیلی وحشتناک تر . میلرزیدی و این وحشت باهات بود که تا چند لحظهی دیگه شاید همهی چیزی که تا حالا به دست آوردی و خودت و شهرت و همه و همه نابود شن . خلاصه که تو همون چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که زندگی جدا خیلی چیز بی ارزشیه و ما چقدر به هیچی تکیه زدیم
چقدر شهر امشب غمگین بود . خیابانهای خلوت ، داروخانههای پراز جمعیت ، مردمی که میپرسیدن ماسک n95 دارین؟ نه تموم کردیم ، چقدر این سالها غم وقت و بی وقت بساطشو گوشه گوشه ی این کشور پهن کرد. بی اینکه ما و عمرمون برای چیزی یا کسی اهمیت داشته باشه!
کاش چیزی بگین . مدتهاست دلم میخواد که با کسی حرف بزنم. امروز از خودم پرسیدم آخرین باری که نشستم و با کسی یه گفت و گوی لذت بخش داشتم کی بوده؟ و جواب این سوال رو یادم نمیاد.
دوستم را دیدم که بعد از عشق عجیب و غریب و رویایی با شوهرش هنوز ۶ماه از ازدواجش نگذشته، غمگین و مردد، پر از گلایه از زمین و زمان . و حالم داشت بهم میخورد و فکر کردم چقدر مسخره است که ادم تا وقتی هنوز بزرگ نشده و انقدری به بلوغ نرسیده که حتی شکستن ناخنش را به شانس و تقدیر ربط ندهد ازدواج کند. وقتی دیدم بعد از چند ماه انقدر دچار روزمره و چه کنم چه کنم و شکوه و گلایهست سر درد گرفتم ، قبلا هم فهمیده بودم دیگر با دوست صمیمیام حرف مشترکی نداریم اما خب ، وقتی تنهایی به شکل بی رحمانهای به ادم فشار بیاورد ، به هر دری میزنی که گوشی برای شنیدن پیدا کنی، و هی به خودت و ادمهای اطرافت فرصت دوباره میدهی!
این روزها یک مرده ی متحرکم . تمرکز برای هیچکاری ندارم. هرچقدر لیست کارهایی که باید انجام دهم بیشتر میشود،بیشتر هیچکاری نمیکنم و میخوابم . زندگی به شکل مائوسانهای پیش میرود، و من فکر میکنم اینهمه غم برای یکبار زندگی زیاد بود. ما چطور میتوانیم روحهای پاره پاره شدهیمان را دوباره بهم وصله بزنیم ؟ چطور میتوانیم سالهای بعد، این روزها را بخاطر بیاوریم و برای جوانی تباه شدیمان، عاشقیهای نکردهیمان، و تمام این چیزها اشک نریزیم؟
«بیا و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گر گرفته زبانم را روشن میکند
نه بال بال شبپرهای جانم را میشکافد
و نه شبنمی در قلبم آب میشود
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را از پیشم جمع کن»
شمس لنگرودی
عنوان از معین دهاز
یه جملهای هم بود که نه یادمه از کی بود و نه درستشو یادمه ، هرچقدرم گوگلش میکنم پیداش نمیکنم
اینروزا همش با خودم تکرارش میکنم
مفهومش این بود
ما نه تنها زندگی نکردیم
بلکه هیچ چیز هم در برابر از دست دادن زندگی به دست نیاوردیم .
یکی از همکارام میگفت دلم میخواد یکی بیدارم کنه و وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه اینا خواب بوده . چه روزای کابوس واری به ما میگذره . هرروز پر شده از خبرای بد . میشنوی که فلانی حالش بده ، فلان دکتر اینتوبه شد ، فلان همکار مرد . مثل یه کابوس تاریک و وهم الود میمونه . امروز حکم حقوقی جدیدمو دیدم که حقوقم زیاد شده، نمیدونستم باید خوشحال باشم؟باید برنامه بچینم که با این پول چیکار کنم ؟ خوشحالیم دو دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد دوباره حل شدم تو غم اینروزا . اینکه اصلا زنده میمونم که بخوام از حقوقم استفاده کنم ؟ اینکه دلِ خوشی باقی میمونه؟ چی به سر خونوادم میاد؟ تا اخر این روزای شوم باید چقدر دیگه شاهد خبرای مرگ این و اون باشم؟ وقتی تو خونم مدام عذاب وجدان دارم که نکنه من ناقل باشم و خونوادمو الوده کنم ؟ منم دلم میخواد یکی بیدارم کنه و بگه بلند شو ، کابوسهای مدامت تموم شد . حالا نوبت رنگ سبزه که بعد از اینهمه سیاهی، جلوه کنه.
حس میکنم دیگه طاقت شنیدن خبرای بد ندارم ، اما مگه برای زندگی مهمه ؟؟ مدام واقعیت مثل یه سیلی محکم میخوره تو صورتت .
از وقتی خودم رو شناختم لحظههای سال تحویل کنار مامانم نشسته بودم و چشمام بسته بود و داشتم تندتند از ته دل دعا میخوندم . امسال اما مشغول ساکشن کردن لوله تراشه مریض بودم و حتی مطمئن نبودم که سال تحویل شده ، فقط تونستم از پنجره به آسمون ابری رشت نگاه کنم و بگم امیدوارم سال خوبی باشه و بعد برگردم رو به مریضم و بهش بگم سال نوت مبارک .
اونقدری غمگینم که اگه برای کسی لب باز کنم و بخوام از چیزی که به زندگی من گذشت بگم بغضم میترکه . از این که همیشه علی رغم تلاش هام واسه به دست اوردن یه جایگاهی، اونی که بهش میرسه من نبودم ، از اینکه بدترینها همیشه باید نتیجهی انتخابهای من بود . اینکه آشغالها و زیرآب زنها همیشه باید سر راه من سبز بشن ، از اینکه تمام اونهایی که فکر میکردم دوست منن و بهشون کمک کردن از پشت هلم دادن تا پخش زمین شم ،از اینکه همیشه بدترینها گیرم اومده و همش خواستم خودمو اروم کنم که حتما یه امتحانه ، حتما باید قوی تر شی. حالم از این فکرم بهم میخوره . من نمیخوام که ادم قویهی ماجرا باشم. میخوام که ادم ننر و ضعیفی باشم که با پارتی بازی کارش راه میوفته . نمیخوام اونی باشه که واسه احترام گذاشتن دهنشو میبنده ، میخوام داد بزنم و سرتاپای ادمایی لجنی که دورمن رو به فحش ببندم شلیک کن رفیق !
تو کم کم بزرگ میشی و یاد میگیری که با دیدن امید زنی که شوهرش چهار روز پیش وقتی میرفته سرکار تصادف کرده و قطع نخاع شده و فکر میکنه که قطع کامل نخاع درمانی داره ، نابود نشی و تو خودت فرو نری
یاد میگیری که عشق ، شاید فرزندیه که مادر پیرشو که چند ساعت به زندگیش مونده رو برمیگردونه تا زخم عمیق بسترشو پانسمان کنی ، که بهش میرسه و خوشبو کننده به بدنش میزنه باشه
یاد میگیری که به بیماری که یه هفته پیش باهات حرف میزد پروپوفول بزنی و لوله تراشه رو بدی دست بیهوشی تا اینتوبه بشه و چند وقت بعد سر سی پی آرش باشی و دلت نگیره از کثافت بازی زندگی
یاد میگیری که دنیا زشت و بی رحمه ، و تو حق نداری با دیدن این بی رحمیها گریهت بگیره ، فقط باید ادامه بدی ، حتی اگه واسه ادامه دادن خیلی خسته و متلاشی باشی .
ما برای درد کشیدن آفریده شدیم
اشتباه کردیم که خیال میکردیم روزی تو ایوون خونهای گرم میشینیم و به روزهای سخت گذشتمون فکر میکنیم و با خودمون میگیم که ارزشش رو داشت
اشتباه میکردیم که فکر میکردیم روزی کسی که عشق رو برای ما معنی کرده رو در آغوش میگیریم و یادمون میره تنهایی چقدر سخت و جانکاه بود ، یادمون میره چقدر مردیم تا یه بار زنده شیم
اشتباه میکردیم که تو رویا میدیدیم که دلمون گرم شده ، پشتمون گرم شده ، خیالمون گرمه
بهار اشتباه بود ، سال نو اشتباه بود ، ارزوهای خوب اشتباه بود ، ما برای درد کشیدن افریده شدیم، تمام خوش خیالیهایی که داشتیم فقط شدت این درد رو بیشتر کرد.
"دیگر جا نیست
قلبات پر از اندوه است
خدایان تمام آسمانهایات بر خاک افتادهاند "
کتاب یادت نرود که رو همین الان تموم کردم . در کل بنظرم خیلی کتاب بیخودی بود . خیلی سطحی و دسته چندم . یه جاهایی از کتاب دیگه حالم داشت بهم میخورد از شوآف نویسنده که انگار میخواست بگه من درجریانم . تا میومدی تو عمق داستان بری و تحت تاثیر قرار بگیری یهو مارک کیف فلانی و برند روسری یا عطر اون یکی رو نام میبرد و گند میزد به حالت. مثلا شخصیت های داستان انسان های تحصیل کرده ی سن و سال داری بودن ولی نه تو دیالوگ ها و نه تو طرز فکر هیچکدوم ردی از پختگی یه آدم پنجاه ساله ی تحصیل کرده داشت و نه انگار که همه جز خانواده های بااصل و نسب بودن . یه نفرم که انگار شخصیت روشنفکر و متفاوت کتاب بود یه جا میره میبینه پسرش و زن سابقش تو یه محله ی متوسط و یه خونه ی کوچک رندگی میکنن بعد با خودش فکر میکنه که چرا پسرم باید اینجا زندگی کنه!!لیاقتش چیز دیگه ای! رسما یعنی ما ادمهای طبقه ی متوسط بی لیاقت و بدبختیم!بعد شخصیتهای کتاب نمیدونم چرا انقدر میخواستن کتاب خون بودن و موسیقی کلاسیک گوش کردن خودشون رو تو چشم بقیه کنن.عزیزم کلاسیک گوش میدی بده چرا منت سر بقیه میذاری . رمان خوب میخونی بخون چرا فکر میکنی خیلی خیلی با همه متفاوتی :/بعد نمیدونم نویسنده ی کتاب چرا انقدر با قشر پرستار مشکل داشت :))بعد اصلا حس میکنم کتاب یسری اشتباه تابلو پزشکی داشت:/ خلاصه بگم من پیر شدم تا این کتاب تموم شد !!!!!
قشنگ انگار یسری دیفالتها رو نویسنده میخواست به زور تو کتاب بچپونه . تنها دلیلی که ادامه دادمش این بود که نمیخواستم یه کتاب دیگه به لیست کتابهای نصفه نیمه رهاشدم اضافه بشه .واقعا چرا با این کتاب یجوری رفتار شد انگار که چیزی متفاوت تر از رمان های مودب پوریه؟ حالا با همه ی اینا من فصل اخر کتاب احساسی شدم و گریه م گرفته بود:/ الحق که یک ایرانی اماده ی گریه هستیم ! حتی میتونیم به جای میخ روی دیوار نگاه کنیم و احساسی بشیم:/
اول پست میخواستم یه اشارهای به کتای کنم و بعد در خصوص معنای زندگی و اینجور چیزا نطق کنم ولی عصبی شدم رشتهی کلام از دستم در رفت :/
درباره این سایت