به برنامهی آذر ماهم نگاه میکنم ، به ۱۳۸ساعت اضافه کارم ، به روزهایی که خالی نیستن تا من به کارهای موردعلاقهم برسم دلم میخواد همین حالا کسی رو سفت بغل کنم و به حال زندگی به فنا رفتهام زار بزنم . غمگینم تمام روزهام دارن توی اون بخش کوچیک لعنتی با ادمهای لعنتی میگذرن و من چطور باید به آینده امیدوار باشم؟ کجاست یه روزنهی کوچک تو من ازش دنبال نور بگردم؟ با کدوم کلمهی دروغین باید روح نابود شده و تکهپاره شدمو وادار کنم که باز فردا صبح از خواب بلند بشه؟ «دیگر جا نیست،قلبت پر از اندوه است،خدایانِ همهی آسمانهایت بر خاک افتادهاند» خسته ای ، اونقد خسته که انگار سالهاست راه رفتی وبه شهری نرسیدی کسی بهت میگه اشتباه اومدی میگه اینجا جایی نیست که میخواستی بیای تو از بیتوانی و یأس به زانو در میای،و کسی نیست که حتی خستگیت رو ببینه ، و چیز روشنی توی دلت بذاره
درباره این سایت