دچار تکرار شدم ، هیچ چیز تازهای نیست ، البته به جز غم ، که هربار یه جور تازهای رو دل ادم فرود میاد ، باقی چیزا تکراریه ، هیچ حرف تازهای ندارم که بگم ، شش ماه دوستم رو ندیدم و هفتهی دیگه قراره ببینمش،اما مطمئنم بعد اینهمه مدت هم که هم رو ببینیم ، چیز تازهای برای گفتن نداریم ، یه دیدار کسالت بار مثل وجههای دیگهی این زندگی کسالت بار.
دیروز صبحکار بودم ، ساعت شش و نیم تو خیابون بودم و اولین کسی بودم که رو برفهای خیابون پا میذاشتم. ده دقیقه طول کشید تا برسم سر خیابون اصلی و خدا میدونه چه بغض بی پدر مادری بهم دست داد وقتی فکر کردم که تا بیمارستان باید پیاده برم . یه ماشین پلیس دیدم و بهشون گفتم منو تا یه جا ببرن ! از اون تجربهها بود که عمرا فکر میکردم تو زندگیم تجربه کنم . یعنی میدونستم که شاید یه روز از یه راننده کامیون وسط جاده بخوام منو تا یه جایی ببره، ولی ماشین پلیس؟؟ عمرا ! خلاصه پلیس این مملکت یک جا و در یک نقطه به دردم خورد عجبا!
تو حیاط بیمارستان پر از برف بود و من حیران مدیریت بحران استانم شدم ! درحالی که یک هفتهست هواشناسی اعلام برف شدید کرده ، بازم راهها بسته شد ، برق و آب قطع شد و باقی ماجرا .
امروز موقع ناهار خوردن رشت زمین لرزه اومد. این اولین بار بود تو زندگیم زمینلرزه رو حس میکردم . وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر میکردم . خیلی وحشتناک تر . میلرزیدی و این وحشت باهات بود که تا چند لحظهی دیگه شاید همهی چیزی که تا حالا به دست آوردی و خودت و شهرت و همه و همه نابود شن . خلاصه که تو همون چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که زندگی جدا خیلی چیز بی ارزشیه و ما چقدر به هیچی تکیه زدیم
درباره این سایت