دوستم را دیدم که بعد از عشق عجیب و غریب و رویایی با شوهرش هنوز ۶ماه از ازدواجش نگذشته، غمگین و مردد، پر از گلایه از زمین و زمان . و حالم داشت بهم میخورد و فکر کردم چقدر مسخره است که ادم تا وقتی هنوز بزرگ نشده و انقدری به بلوغ نرسیده که حتی شکستن ناخنش را به شانس و تقدیر ربط ندهد ازدواج کند. وقتی دیدم بعد از چند ماه انقدر دچار روزمره و چه کنم چه کنم و شکوه و گلایهست سر درد گرفتم ، قبلا هم فهمیده بودم دیگر با دوست صمیمیام حرف مشترکی نداریم اما خب ، وقتی تنهایی به شکل بی رحمانهای به ادم فشار بیاورد ، به هر دری میزنی که گوشی برای شنیدن پیدا کنی، و هی به خودت و ادمهای اطرافت فرصت دوباره میدهی!
این روزها یک مرده ی متحرکم . تمرکز برای هیچکاری ندارم. هرچقدر لیست کارهایی که باید انجام دهم بیشتر میشود،بیشتر هیچکاری نمیکنم و میخوابم . زندگی به شکل مائوسانهای پیش میرود، و من فکر میکنم اینهمه غم برای یکبار زندگی زیاد بود. ما چطور میتوانیم روحهای پاره پاره شدهیمان را دوباره بهم وصله بزنیم ؟ چطور میتوانیم سالهای بعد، این روزها را بخاطر بیاوریم و برای جوانی تباه شدیمان، عاشقیهای نکردهیمان، و تمام این چیزها اشک نریزیم؟
«بیا و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گر گرفته زبانم را روشن میکند
نه بال بال شبپرهای جانم را میشکافد
و نه شبنمی در قلبم آب میشود
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را از پیشم جمع کن»
شمس لنگرودی
عنوان از معین دهاز
درباره این سایت