تو کم کم بزرگ میشی و یاد میگیری که با دیدن امید زنی که شوهرش چهار روز پیش وقتی میرفته سرکار تصادف کرده و قطع نخاع شده و فکر میکنه که قطع کامل نخاع درمانی داره ، نابود نشی و تو خودت فرو نری
یاد میگیری که عشق ، شاید فرزندیه که مادر پیرشو که چند ساعت به زندگیش مونده رو برمیگردونه تا زخم عمیق بسترشو پانسمان کنی ، که بهش میرسه و خوشبو کننده به بدنش میزنه باشه
یاد میگیری که به بیماری که یه هفته پیش باهات حرف میزد پروپوفول بزنی و لوله تراشه رو بدی دست بیهوشی تا اینتوبه بشه و چند وقت بعد سر سی پی آرش باشی و دلت نگیره از کثافت بازی زندگی
یاد میگیری که دنیا زشت و بی رحمه ، و تو حق نداری با دیدن این بی رحمیها گریهت بگیره ، فقط باید ادامه بدی ، حتی اگه واسه ادامه دادن خیلی خسته و متلاشی باشی .
درباره این سایت