هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچکدام از شوهرخواهرها و زنداداشها و برادر و خواهرزادههایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونهی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانهی مادربزرگ مهمانی بود و فامیلها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانوادهی چهار نفرهای داییام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان اشنا بود . دخترخالهاش را میشناخت ، شوهر دختر خاله اش را نه ، اسم پسر داییاش را بلد بود ، اسم زن و بچههایش را نه. داییام گیرکرده بود میان پنجاه شصتا آدمِ تازه با پنجاه شصتا اسم تازه ، گفته بود که اسامی و نسبتهای همهی اشناهای درجه دو را برایش بنویسند روی کاغذ ، و هر از چندگاهی بین مهمانیها میرفت و به جزوهاش نگاه میکرد ، تا ضایع نکند ! به مدت ده شب اول اقامتش در ایران ، هرشب خانهی مادر بزرگ پر بود از سبدهای گل و جعبههای شیرینی و شکلات . و برای یک بچهی هفت ساله چی لذت بخش تر از ده شب مهمانی و بازی با هم سن و سالها و رهایی از قوانین توی خانه ؟؟ تازه بعد از شب دهم ،ورق برگشت و خانوادهی میزبان ما ، مهمان دعوت گیریهای اقوام و آشناها شد و چندین شب هم یکطور دیگر خوش خوشانمان بود. امشب اتفاقی سیدی عکسهای آن سال را پیدا کردم ، چندتا از آدمهای توی عکسها مردهاند ، چندنفر از ایران رفتهاند ، چند نفر ازدواج کردهاند، بچه دارند ، ما بچهها توی بیشتر عکسها ژولیده و برافروخته از بازی و بدو بدوئیم . چیزی اما توی تک تک عکسهای آن سال مشترک است و آن حقیقی بودن همه چیز است ، حقیقی بودن گریهی شادی پدربزرگم وقتی دم در دایی را بغل کرده ، جانماز پهن کردن و نماز شکرانه خواندن مادربزرگ لحظهی ورود دایی به خانه ، همه چیز ، شادیها و خندهها و در اغوش گرفتنها . من خیلی آدمِ نوستالژیبازِ آه یادش بخیرِ اون که رفته دیگه هیچوقت نمیادی نیستم ، اما حالا توی تختم زیر پتو چپیدهام وفکر میکنم آیا هیچوقت ، دوباره ،هیچکدام از تمامِ ما آدمهای توی آن عکسها، مثل آن سالها شادِ واقعی خواهیم بود؟ بعید میدانم !
درباره این سایت