با دوست صمیمیام!!که باید در این واژه اندکی تامل کنم و جایگزین مناسبی برایش پیدا کنم،بعد از سه ماه قرار گذاشتهایم که چهارشنبه هم را ببینیم،واقعیت این است که علاقهای به این دیدار ندارم و از این بابت هم عذاب وجدان دارم.
کسی که قبلتر ها از او نوشته بودم که سرطان دارد و بستری بود،حالا دوباره بستری شده ، علت : افت سطح هوشیاری ، خبر مردن او انقدر ناگوار خواهد بود که این به تعویق افتادن ها هیچ از فاجعهاش کم نمیکند.
به مامان گفتم که برایش غصه نخورد چون غصه خوردن چیزی را حل نمیکند ، گفتم انقدر در ابعاد این فاجعه نگردد و به تمام وجوهش فکر نکند، گفتم به جز پذیرش این دردهای کاری ، هیچ چیز از دست ما برنمیآید . برایش از کودکان بخش خون گفتهام ، که کوچکند و روی دستهای ظریفشان از تزریقهای مدام کبود است، که تمامشان شکل هم شدهاند چون که موهایشان ریخته و چشمهایشان گرد شده و لاغر و نزار.اینها را گفتم ولی حرف مفت زدهم ، من همیشه برخلاف چهرهی محکمم ضعیف بودهام و این حرفها برای دهان ضعیفی چون من بزرگ است . من هنوز به دنبال معجزه میگردم ، حس میکنم تاب تحمل اینها را ندارم .و همواره انتظار چیزی را میکشم که این وضعیت را بهبود بدهد، تقصیر خودمان هم نیست ، همیشه انتظار ناجی و نجاتبخش را میکشیم . میگوییم نجاتدهنده در گور خفتهاست اما حقیقت این است که در ته قلبمان منتظریم . منتظر یک رویداد غیرمنتظرهی شفا بخش ، چیزهای سرگرم کنندهای مثل عشق ، که ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش ، و هر دفعه ، یک بار به خودت میآیی و میبینی هنوز در ته دهانت زهرماری زندگی را احساس میکنی و میخواهی که پایت را از این بازی کسالت آور بیرون بکشی.
حالا چهارشنبه باید بروم و با دوستی که هیچ چیز مشترکی بینمان باقی نمانده ،بگویم که زندگی برایم لذت بخش است،چون ادم برای کی میتواند بگوید که چقدر روحش زخم خورده ؟بگوید تاریکیها که قرار بود کنار بروند و ما که امیدوار بودهایم همیشه پس چرا هیچوقت هیچچیز سبز تر نبود ؟؟ و بهار چرا دلتنگکنندهتر از پاییز بود؟
درباره این سایت